باورت میشود؟من،این غروبی را که همه دربارهاش چیزی میگویند و وصلهای به آن میزنند،همین دیروز دیدم!جایت خالی!چند تایی هم عکس گرفتم!البته باد بود.یک باد خیلی تند.همه شاکی شدند:پنجره را بالا بیاور!
توی ماشین نشسته بودیم.داشت شب میشد.یعنی به اصطلاح غروب بود.ومن،برای اولین دیدمش!قرمز نبود.نارنجی هم نبود...!یک رنگ به خصوصی بود...!مثل احمق ها گفتم:((ئه...!غروب!))ولی هیچ کس احساساتی نشد!فقط همه گفتند:پنجره را بالا بیاور!اما من خوب نگاهش کردم.نمی خواستم از دستش بدهم.آخر از پنجرهی اتاق من فقط این قوطی کبریتهای سیمانی و آجری به اسم((آپارتمان))معلوم است و وسعت آسمان هر روز،به اندازهی یک کف دست است!ستارهها را هم به زور میبینم!چه برسد به خورشید و غروب و این حرفها...!
اما غروب؛غروبی که من دیدم اصلا دلگیر نبود!اما هوای احساس من دلگیر بود...چرا بعضی ها دائم غروب را می بینند و تازه برچسب دلگیر بودن را هم به آن می زنند اما ما...مگر گناه کرده ایم که آسمانمان یک کف دست بیشتر نیست؟...
پ.ن:قابل توجه همه!من اصلا افسرده نشدما!همون موقع یه لحظه دلم گرفت بعد دوباره شاد شدم!گفتم یه وقت نگین:دختره افسرده شد!
-----------------------------
پ.ن:پنجشنبه همین هفته،20 دی،روز اول محرمه...من که از همین الان دلم داره پر می کشه!شما چی؟